چشم که مي بندم آغاز مي شوي...
مي داني؟!!!
در ذهن من ته نشين شده اي
تکان که مي خورم بالا مي آيي
خودت مقصري
هي بالا و پايين مي روي
هزار بار گفتم وقتي بي حوصله ام سر به سرم نذار
حالا بذار
مهم نيست
بلاخره آن قدر کوچک مي شوم
تا تمام شوم در همان جايي که آغاز شده اي
فرقي نمي کند
بر مي گردم
چشم مي بندم
آغاز مي شوي
تمام مي شوم.