نشاني نيست امسال
از سفرهي هفت سين
که نشستهام به هفت سوگ
از هفتاد رنج
بر دايرهي اندوه
شمعِ جان آب شد
بيهيچ اشک
تنها نخي سوخته
مانده است برجاي
سيبِ سرخ ِ هستي را
آن نماد عشق و مستي را
وان نشانِ فريب و شوربختي را
از درون خورد کرم پستيها
بمانده از آن گلگون سيب
پوستهاي چروکيده و پلاسيده
از درون همه پوسيده
ماهي قرمز ِ بيقرار جان
بيرون جهيد
از تُنگِ تنگِ بودنِِ خويش
و تُنگ بلوريني
دلخسته و بيماهي
تهي و تهي
در ميان سفره آه ميکشد
سبزهاي سبز نشد
جوانههاي آرزو
در آتش حسرت سوختند
و نوار قرمز
در گوشهاي رها شد به خويش
سمنوي جوشان
از ياد بشد چندي
سوختههاش بر ظرف مکان
بمانده است بس چسبناک
سير بدبوي اما
برجاست همچنان
تا بپوشاند روزها را
و بوي لاشهها را
بوي هر روز مردن را
به بويِ تند خويش
ترشي سرکه ميجوشد
بر همه روزان و شبان
سماقِ انتظار برجاست
چشم به نقطهاي ناپيدا
وراي زمان و مکان
سکههاي رخشانِ زر را
گزمهگان بردند
سکههايِ خُرد و قُلب را
بر سفره بنهادند
مرغکي گرسنه و لرزان
بر منقار گرفت سنجد را
باغ سنبل ويرانه شد
بنفشهها، آن قاصدان نوبهار
در جعبههاي چوبين
در دود باروتِ ترقهها
و انفجار مهيبِ نازنجکها
پژمردند بيهيچ آوا
رنگين مرغانهها را
کلاغ ِ سياه ترديد
از ميان سفره دزديد
بر بلنداي درختي نشست
همه را بلعيد
شيشهي سياه مرکب
رها شد بر کتاب خدا
جوهر قرمزي نيز
چکيد بر ديوان حافظ
و همه عاشقانهها
و همه عارفانهها
آيينه زنگار بست
ننمايد دگر هيچ
جز سياهي
جز تباهي
جز تلاشي
گاو خستهي پار را
سلاخي خون بريخت
و لاشخورها و خفاشانِ خونآشام
جشني بگرفتند پرغوغا
و زمين
پيش از جهيدن از اين شاخ
در فضاي سياهِ ناشناختهها
رها شد بيوزن و بيفردا