• وبلاگ : آدمكها
  • يادداشت : التهابي از جنس فرياد !!!
  • نظرات : 15 خصوصي ، 126 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    شب است و تيره گي کشته ست در خود روشنايي را

    شب است و باز بيدارم

    شب است و باز پندارم خراب آلود و خواب آورد

    نگاه خاطرات خسته را در خويش مي کاود :

    گلم ! خوبم ! که پنداري نبود ست و نبودي هيچ در چشمم

    دلم تنگ است.

    دلم تنگ است و گويا هيچ دلشادم نخواهي ديد

    و گويا هيچ دلشادم نخواهد کرد ديدارت.

    گلم ! خوبم ! که دلتنگم از اين رؤياي بيدارت

    نمي داني که شب يعني چه ؟ بي اميد

    نمي داني که تب يعني چه ؟ هذيان گوي

    نمي داني چه کرد آخر گريزت با نگاه ناگزير من.

    تو آخر هيچ دانستي چسان غم را شناساندي ؟

    تو آخر هيچ فهميدي که عشق – اين نطفه ي مکروه

    چه با دست و دل من کرد ؟

    من از اين لعنت جاويد بيزارم.

    گلم ! خوبم ! ملالي نيست از کوچ عظيمت ، ليک

    دلت را قاضي درگاه دردم کن

    ببين غمگين دلم با وحشت و با درد مي گريد

    عقيق آفتاب و نغمه ي ناهيد

    سرابي بود ، خوابي بود

    تو بودي آنچه بيداري از آن شالوده مي بندد