سلام
بروزم با يک غزل از يک شاعر معاصر :
ديروز که داشتم يه خونه تکاني از کاغذ پاره ها و يادداشت هام مي کردم در ميان روزنامه هاي دهه ۶۰ و ۷۰ عبارت معيار عاشقي در صفحه ۷ روزنامه اطلاعات يکشنبه ۱۱ فروردين ۱۳۷۰ چشمم را به خود کشانيد و بعد از حدود ۱۵ سال خواندن دوباره اين غزل حال دگري بخشيد که بر آن شدم شما را نيز در لذت آن شريک گردانم و اينک اين همان غزل است :
چيزي گم است در من ، از آرزو فراتر
مانند جان شيرين ، ز آن نيز پربهاتر
در جستجوي اويم ، يا در سراغ اکسير
من هرچه خسته پاتر ، او نيز کيمياتر
گاهي که در نگاهي ، مي يابمش ، شگفتا!
من سنگ مي شوم ، او ، از لحظه ها رهاتر
حس مي کنم هم اينک ، گم گشته ي من اينجاست
اينسان که گشته ام باز ، از لال بي صداتر
گمگشته ي من اي کاش ! مي شد تو باشي ، اي عشق!
بر خود نمي پسندم ، درد از تو بي دواتر
معيار عاشقي چيست ؟ آيا هنوز بايد
با درد و داغ ِ اين راز ، گرديم آشناتر؟
گفتي که بگذر از من ، از خويش هم گذشتم
شايد سراغ داري ، از ما خوش آزماتر !؟