باز شب شد و عاشق ، زهجران عزيزشبا ماتم و سوک ، رهسپار سفر خاطره ها شد.رهگذر، خسته وتنها گذري کرددر کوچه تنهايي به جز از چشم عزيزشبه جز از تيرک مژگان ظريفشآسماني که در اوهام شبانه رازي از خلوت يارنغمه هاي انتظاربه يه دنياي غريب به شروع دگري سوق مي داد !انتظار با وزش ظلمت کوربه سحرگاه دگر تبديل شد سهم من تنها گذري بود از آن کوچه وآن خاطره ها(من خواب را خواب ديدم)