تنهاي ،تنهايم دراين وادي ندارد کس از من يادي
گذر مي کنند همچو بادي بادي ولي ندارند از من يادي
روزگاري دراين وادي همه کس مي کرد بر من يادي
چه شد ياران را که کردن مرا بي پر و بالي
روزگاري ساکن کوهي بودم،بت عربده جويي بودم
در ميان دوستان من براي خود پادشهي بودم
عاشق ياري و دلبرده جمالي بودم
ديوانه و سرگشته ايام جواني بودم
يار من از ميان شاهان بود من
من بچه کوهي سربلند در پي ديدار بودم
مردمان شهر با خود مي گفتند: گدا را چه به شاه بازي
ولي اندر درون خود همچو اتشفشاني بودم
طلب يار داشتم،غمزه ديدار
سر خورد شده عيار و اصحاب
*************************