در دفترم شعرهاي بي پايان چرا!؟
در درونم آتشفشان خموش آخر چرا!؟
در دهکده ما رنگ عشق ممنوع چرا!؟
در ديوارهاي خانه مان سايه ترس،آخر چرا!؟
آخر چرا، تا کي چرا،فرياد بي پايان چرا!؟
از بس خود گفتم چرا،آخر نفهميدم....چرا!؟
دير است در اين سکوت شبانگاه تيره رنگ
پريده رنگتر از چهره بي روح مهتاب
افسرده در کنج اين اتاقک سهمناک
چون برف در برابر گرماي آفتاب
بيهوده اب ميشوم....
د ر اين خرابخانه بجز نيست هيچ نيست
حتي که گوشه اي که تند تار عنکبوت
يا روزني که باد در آن زوزه کشد
يا زاغکي که بشکند اين خانه را زسکوت
تها فقط منم....
در خاطرم نمانده سرودي ز رفته ها
در دل اميد نيست ز فرداي بهترم
در انتظار آنکه اجل سر رسد ز در
روز و شبان فتاده در اغوش بسترم
خدايا سخت است انتظار ،سخت،سخت....