يكي ديوانه اي آتش بر افروخت ر آن هنگامه جان خويش را سوخت همه خاكسترش را باد مي برد وجودش را جهان از ياد مي برد تو همچون آتشي اي عشق جانسوز من آن ديوانه مرد آتش افروز من آن ديوانه آتش پرستم در اين آتش خوشم تا زنده هستم بزن آتش به عود استخوانم كه بوي عشق برخيزد ز جانم خوشم با اين چنين ديوانگي ها كه مي خندم به آن فرزانگي
مشيري