هر لحظه دلم منتظر يك بهانه است . نمي دانم چرا مدتهاست كه دچار تشويش زمان شده ام .... زمان از دست من و تو مي رود ... چه ساده روزهايي كه مي توان خوش بود .. روزهايي كه مي توان لبخند زد .... از خودمان كه بپرسيم هميشه در انتظار روحي ماورايي براي رسيدن به روياهامان غمباد گرفته ايم ؟ من نمي فهمم چرا ما انسانهاي مافوق بشري به قدرتهاي خويش اين همه بي اعتناييم؟ هميشه در انتظاريم كه دستي .. سايه اي ... قدرتي شگرف ما را از اوج نااميدي به روزهاي شيرين ببرد ! اين طبيعت ما شده است ...ما خودمان را از ياد برده ايم و به سرابهاي پي در پي خويش را مي فريبيم . نمي دانم سهم هر كس چيست و ما در اين روزهاي هرز چه سهمي از زمان داريم ؟ ..دلم هر روز مي گيرد .. دلم هر روز لبخند مي زند ... من مجموعه اي از پارادوكسهاي طبيعي شده ام و تو ...نيز .. شاديهاي ما ... لبخندهاي ما ... چشمهاي ما چه پيغامي براي دلهاي يكديگر دارند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داداش امروز اين متن زيبارو يك جائي خوندم. فكر كردم اينو به كي ميشه تقديم كرد جز يك دا داش خوب مثل شما