گاهي كه صبح و ستاره به ديدنم مي آيند و آسمان بنفش مي شود يادم مي افتد كه چه نسبت محرمانه اي با كلمه دارم و ياد تو مي افتم كه هميشه حال مرا از آيينه مي پرسيدي بعد از تو كسي بي ابهام از كنار باران عبور نمي كند مثل تمام پنج شنبه هايي كه قد مي كشند و جمعه مي شوند و من فكر مي كنم آخرين بوسه ات روي كدام انگشتم بود باز صدايت راه مي افتد و نام من پرنده مي شود باز آيينه دست هايش را براي گريه هاي من تعبير مي كند