• وبلاگ : آدمكها
  • يادداشت : ازدواج و عشق؟!
  • نظرات : 85 خصوصي ، 226 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    زير اين گنبد نيلي زير اين چرخ کبود .... توي يک صحراي دور يه برج پير و کهنه بود ... يه روزي زير هجوم وحشي بارون و باد ....... از افق کبوتري تا برج کهنه پر گشود ...... برج تنها سر پناه خستگي شد ......... مهربونيش مرهم شکستگي شد ...... اما اين حادثه ي برج و کبوتر ........ قصه ي فاجعه ي دلبستگي شد ....... اول قصه مونو تو مي دوني تو مي دونستي ...... من نمي تونم برم تو مي توني تو مي تونستي ....... باد و بارون که تموم شد اون پرنده پر کشيد .......... التماس و اشتياقو ته چشم برج نديد ...... عمر بارون عمر خوشبخني برج کهنه بود ...... بعد از اون حتي تو خوابم اون پرنده رو نديد ..... من همون پوسيده ي تنها نشينم ........ هجرت تو هر چه بود معراج تو بود ....... اما من اسير مرداب زمينم ......... راز پروازو فقط تو مي دوني تو ميدونستي ..... من نمي تونم برم تو مي توني تو مي تونستي