جاي خدا که مي نشينم آن بالا سرم گيج مي رود از آن بالا همه چيز شبيه هم است آدم ها نقطه هاي سياهي هستند که تند و گاهي هم آهسته به اين سو آن سو مي روند گاهي خريد سبزي قورمه سبزي و گاهي هم قرار هاي عاشقانهآدم ها به بالا نگاه نمي کنند مي دانم خدا چشم هاي آدم ها را دوست دارد انگار آدم ها همان نقطه هاي سياه شلوغ روي زمين دنبال سکه هاي طلا مي گردند
من اگر جاي خدا بودم چشمان خسته ام را مي بستم و روي ابرهاي مخملي نرم و سفيدم براي هميشه مي خوابيدم کاش اين بالا داروخانه اي هم بود سرم درد گرفت