• وبلاگ : آدمكها
  • يادداشت : عشق...
  • نظرات : 2 خصوصي ، 19 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    از شب ريشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ريختم
    بي پروا بودم دريچه ام را به سنگ گشودم
    مغاك چنبش را زيستم
    هوشياري ام شب را نشكفت روشني ام روشن نكرد
    من ترا زيستم شبتاب دوردست
    رها كردم تا ريزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
    بيداري ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
    و هميشه كسي از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هديه كرد
    و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت و كنار من خوشه راز از دستش لغزيد
    و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
    و از سفر آفتاب سرشار از تاريكي نور آمده ام
    سايه تر شده ام
    و سايه وار بر لب روشني ايستاده ام
    شب مي شكافد لبخند مي شكفد زمين بيدار مي شود
    صبح از سفال آسمان مي تراود
    و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود ...