محتاجم.
به رويشي نه از اين خاک
به زايشي نه از اين دست
به حلقه اي نه چنين تنگ
به حرمتي نه چنين پست
پابندم .
به سنتي که سزا نيست
به باوري که مرا نيست
به بخت، بختک سنگي
به ظلمتي که روا نيست
خاموشم.
که شهر خرده نگيرد
که مرد خرده نگيرد
که عقل خرده نگيرد
که درد خرده نگيرد
مي گردم.
در اين تسلسل بسته
براي روزنه اي باز
بلند ميشوم از خويش
به پاس ديدن پرواز
مي پاشم.
از اين دهان پراز شرم
به روي صورت دنيا
بگو که آمد و تف کرد
تمام هستي خود را
به خيزشي نه از اين خاک
به نغمه اي نه از اين دست
به قصه اي نه چنين تلخ
به باوري نه چنين پست
...........................
واقعا آدمايي كه نقاب نداشته باشن توو جامعه ما كمن و چقدر آزار دهندس و زجرآور.......نوشته به جايي بود.