سکوت صداي گامهايم را باز پس مي دهد با شب خلوت به خانه مي روم گله اي کوچک از سگها بر لاشه ي سياه خيابان مي دوند خلوت شب آنها را دنبال مي کند و سکوت نجواي گامهاشان را مي شويد من او را به جاي همه بر مي گزينم و او مي داند که من راست مي گويم او همه را به جاي من بر مي گزيند و من مي دانم که همه دروغ مي گويند چه مي ترسد از راستي و دوست داشته شدن ، سنگدل بر گزيننده ي دروغها صداي گامهاي سکوت را مي شنوم خلوتها از با همي سگها به دروغ و درندگي بهترند سکوت گريه کرد ديشب سکوت به خانه ام آمد سکوت سرزنشم داد و سکوت ساکت ماند سرانجام چشمانم را اشک پر کرده است ...