سلام همسايه.
سپاس بي کران از آخرين حضور سبزتان.
با يک دو بيتي به روزم.
آتش بزن دلم را ...
بسوزانم ...
باران گرفته است ...
و حسي دوباره از تبار هراس انگيز زندگي ...
و يا شايد کمي عشق ...
اگر عشق کم ، نيز عشق باشد ...
که نيست ...
گرماي نفسهايت ...
طعم از ياد رفته ي لبانت ...
و هيجان لرزان تنت ، با گرمايي که مي سوزاند يکي يکي خاطراتم را ...
و باران نه صداي ترنم نفسهايت که ريتم زندگي را زمزمه مي کند ...
و من مضطربم ...
ترس هميشه و هماره ...
گويي انتظار لحظه رفتنم ...
من هميشه به شوق لحظه آمدنت رفتنت را نظاره کرده بودم ...
کجاي هجاي هستي وقفه اي افتاد که من نيست شدم و تو هست هميشه ...
نه ....
دلم نگرفته ...
چشمانم چشم به راه نيستند ...
انتظارت را نمي کشم ....
نه فلاني ! ...
ياد گذشته و دلتنگ لحظه هاي رفته نيستم ...
من تنها با تو هستم ...
با تو هستم ...
بي تو براي تو ...
در خود وا مانده ام ....
دلم برايت تنگ شده ...
دلتنگ تو ....
تو که مي دانستيم ...
راست مي گفتي فلاني ! بويي از عشق در من نيست ...
حرف از آن نيز نه کار من که شايسته ي من نيست ...
چه برسد به نوشتن ...
تو مي داني ...
که اين دست نوشته ها نيز جز اعلان عمومي تنهايي و جلب نظر ديگران برايم نيست ...
تو که مي داني ...
اين نوشته نه ديگر نوشته ي من هم حتي نيست اما دلتنگم فلاني ...
در قاعده نمي گنجد کلماتم ....
وزن نمي گيرد اين بار کلامم ...
اما دلتنگم ...
دلتنگ تو ...
در پناه او ...