• وبلاگ : آدمكها
  • يادداشت : كوچه موسيقي باد...
  • نظرات : 2 خصوصي ، 36 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    آن قدر با خود بيگانه كه طرح گنگ تصوراتم را حتي آينه ديگر نميشناسد منكه در سحرگاه تابستاني داغ پاي به عرصه بودن نهادم نميدانم چرا قلب يخي ام از خورشيد نشاني ندارد از اين عصر يخبندان قلب انسان بيزارم و در انتظار گرمي دستاني كه نوازشگر كودان يتيم زمان گردند آوارگان شبگرد كه طعم زندگي را هنوز نچشيده اند در عبور كند ثانيه از كنار عقربه هاي ساعتم..

    به انتظار حدوث زمان عشق مينشينم تا شايد از درآئي و به خاطر آوري قلب يخي زني را كه زماني سر شار بود از اناب ترين احساس سات بشري..و اينك بنگر چشان در پائيزي بي امان تها به به برگريزان مي انديشد و به عرياني تن حقيقت كه زيبا نيست..

    مويد باشيد

    آذر.ميم