دلم گرفته مرا هيچ غمگساري نيست
براي اين دل تنها دگر بهاري نيست
به باغ عاطفه پرورده ام هزاران گل
ولي چه سود که يک گل به شا خساري نيست
مرا سراي فراموشيان مکان دادند
دراين عزاکده ديگر اميدواري نيست
ز شيره تن خود پروريدم آنها را
دگر کنون به تنم راحت و قراري نيست
چو با ل وپر بگشودند از برم رفتند
دگر به لانه من بلبل و قناري نيست
چه روز و شب که به او آب و دانه ميدادم
زسوي او به برم هيچ دست ياري نيست
چو معترض شدم از آوردنم به اين وادي
بگفته اند دگر با تو هيچ کاري نيست
ز دل به پهنه دريا سرشک غم بارم
دگر زشدت اندوه ناي زاري نيست
نشسته ام چو اسيران به کنج اين وادي
براي من بجز از مرگ راه کاري نيست
اگرچه جور و جفا بر من حزين کردند
سر جوي بدلم کين و فتنه جاري نيست
دگرز درگه يزدان زنده و‹‹جاويد››
برايشان بجز از بخشش انتظاري نيست