• وبلاگ : آدمكها
  • يادداشت : فريادي ازگذشته
  • نظرات : 2 خصوصي ، 72 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3   4   5      >
     

    سلام مطالبتو رو خوندم عالي بودن در صورتي كه مايل باشين آماده تبادل لينك هستم

    سلام

    وبلاگ مرغ باغ ملكوت آپديت شده لطفا برويد ببينيد (مهم)

    من نازنين دوستش هستم

    پاسخ

    چشم

    به نام خدا سلام

    سر قبر شخصي نوشته شده بود : کودک که بودم مي خواستم دنيا را تغيير بدهم وقتي بزرگتر شدم متوجه شدم که دنيا خيلي بزرگ است من بايد کشورم را تغيير بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اينک من در آستانه مرگ هستم مي فهمم که اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم


    سلام علي جان خيلي وبلاگت عاليه ژسر بابا چقدر طرفدار داري به وبلاگم سري بزن به كمكت نياز دارم مخصوصا در متن آخرم در ضمن بگو چطور ميشه كه شما اينقدر نظراتتون زياده و من ندارم .

    يا علي مدد

    ياد گرفته ام از خدا تشکر کنم که دعاهايم را با " نه " و " حالا نه " پاسخ مي

    :

    يا خدا

    پاسخ

    چشم
    بياييد باور کنيم که اگه اسمون قلبامونم مثل اسمون شهرمون تيره شده و ديگه ابي نيست اما اصل ؛زمين قلبامونه که بايد هميشه خون عشق توش جريان داشته باشه. کسي چه ميدونه شايد هممون يه روز به اين باور رسيديم که مي تونيم خيلي اسون دوست داشته باشيم
    کسي چه مي دونه شايدم يه روزي همه ادما فهميدن که چقدر جاي احساس توي قلبهاشون خاليه.گاهي وقتا فکر مي کنم يه اتفاقي جلوي راه ادما سبز مي شه تا اونا بتونن از روحياتشون بنويسن. من باور دارم که قلب ادم اونقدر بزرگ هست که جا واسه دوست داشتن همه داشته باشه! درسته که دوست داشتن ؛اونقدر بزرگه که تو هيچ قالبي نمي تونه جا بگيره اما قلب مي تونه احساسش کنه چون با احساس کردنش ؛ضربانشو شديدتر مي کنه. کسي چه مي دونه شايدم هنوز اينقدر روحمون بزرگ نيست که بتونيم باور کنيم که مي تونيم با گفتن يه کلمه کوچيک دل خيلي ها رو شاد کنيم.اخه اينروزا دل ادما خيلي گرفتس ؛اسون شاد نميشه. اما کسي که دلو داده راه شاديشو هم نشون داد. چرا هرکسي که از عشق؛دوست داشتن و احساس حرف ميزنه ميگن روياييه.ميگن خيلي رومانتيک فکر مي کنه. مي گن با احساسات لطيف که نميشه زندگي کرد!و يا خيلي چيزاي ديگه ميگن.... اما اين گفتنا همش يه بهانه ست...بهنه اي از جنس ناباوري ...از جنس اون چيزيکه نمي ذاره حرفاي قلبامونو بگيم!
    راه ما از هيچ؛ شروع و به پوچ تمام شد...روي سنگفرشي قدم زديم که شادي و اندوهش دست نوشته ي تقدير بود و ما چه ساده لوح به نظاره نشسته ايم و تنها دلخوش به رنگ اب و رفتن شهابها؛ افسارمان رابه دست تقدير داده ايم و بي مهابا ما را مي برد و ما در هر کوي وبرزن؛ عمر و زمان خواستن ها را؛ جا مي گذاريم.
    سرزمين تقدير من؛ کوهستان غريبي ست و من از کرانه هاي دور ان چه غريبانه به پيش امده ام. دستانم خالي از داشتن...پاهايم خسته از قدمهاي تند؛براي رسيدن وگوشهايم پر از زمزمه ي شاعري خسته که ميگفت: خواستن مرز توانستن نيست. من امروز در فرصت اينه؛ امتداد خط خواستن را با تقدير عبور؛ دو خط موازي مي بينم با سرابي چسبيده به هم؛ در انتها. دنياي تقدير؛ پنجره اي است به کوچه اي که در تمناي ديدن سرنوشتي دلخواه به بن بستي بي افتاب و بي نور باز مي شود. تقدير؛ قلب مرده ي مرا در پشت ميله هاي زندان سينه ام از ياد برده است اما هنوز دلهره اي در عميق ترين بندهاي وجودم فرياد مي کشد. فرياد خواستن هايي؛ جدا از پاهاي پر قدرت سرنوشت. سرنوشتي که با قدرت خواست تا ما با يک تصادف نطفه گيريم و با هر تصادف لحظه ها را رنگ زنيم و به دنبال تصادفي بميريم.
       1   2   3   4   5      >